شماره ٢٨١: دل بي غبار از لب خاموش مي شود

دل بي غبار از لب خاموش مي شود
از جوهر آب آينه خس پوش مي شود
بي مغز را کند دهن بسته مغزدار
خوان تهي نهفته به سرپوش مي شود
در هر کجا فسانه چشم تو سر کنند
چشم غزال، خواب فراموش مي شود
از صبح اگر خموش شود شمع ديگران
روشن دلم ز صبح بناگوش مي شود
گردش ز جا نخيزد اگر خاک ره شود
هر کس که از خرام تو مدهوش مي شود
بار سلاح عاريه مردان نمي کشند
دريا ز موج خويش زره پوش مي شود
تلخي که نوش جان کني آن را، شود شکر
نيشي که در جگر شکني نوش مي شود
مي حسن را ز پرده شرم آورد برون
گل در شکفتگي همه آغوش مي شود
چون آب ازانفعال فرو مي رودبه خاک
سروي که با نهال تو همدوش مي شود
صائب خموش باش که در مجلس شراب
مي عاجز از پياله خاموش مي شود