شماره ٢٧٧: دل روشن از رياضت بسيار مي شود

دل روشن از رياضت بسيار مي شود
آهن ز صيقل آينه رخسار مي شود
از حسن اتفاق ضعيفان قوي شوند
پيوسته شد چو مور به هم مار مي شود
سيم وزر خسيس به کوري شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار مي شود
با تشنگي بساز که در تيغ آبدار
جوهر تمام ريشه زنگار مي شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کي دل مرا ز گريه سبکبار مي شود
صد شکوه بجاست گره زير لب مرا
شرم حضور مانع اظهار مي شود
شبنم به آفتاب رسانيده خويش را
دولت نصيب ديده بيدار مي شود
دوري ز برگ بود به دل بار پيش ازين
امروز برگ بر دل من بار مي شود
نقش قدم ز پيشروان مي برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار مي شود
زان روي آتشين دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو ديده گهربارمي شود