شماره ٢٦٩: آن آفتاب رو چو خريدار من شود

آن آفتاب رو چو خريدار من شود
گوهر سپند گرمي بازار من شود
من کيستم که يار خريدار من شود
گوهر فروز گرمي بازار من شود
هر چند گوهرم، ز حيا آب مي شوم
گر خاک راه يار خريدار من شود
بنياد من به آب رسانيد آگهي
کو حيرتي که خانه نگهدار من شود
چون لشکر شکسته به صد راه مي روم
کو جذبه اي که قافله سالار من شود
دربار من چو شمع بجز اشک و آه نيست
رحم است بر کسي که خريدار من شود
چون سرو نيست جز گره دل ثمر مرا
بيچاره قمريي که هوادار من شود
ديگر سياهي از سر داغش نمي رود
گر آفتاب شمع شب تار من شود
ز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنم
نه آسمان اگر گره کار من شود
سنگ از فروغ گوهر من آب مي شود
اين شيشه خانه چيست که زنگار من شود
دريا کف نياز گشوده است از صدف
تا خوشه چين کلک گهربار من شود
از طوطيان گراني زنگار مي کشد
آيينه اي که واله گفتار من شود
از لشکر ستاره فزون است داغ من
چون صبح پنبه دل افگار من شود
تا کي غبار هستي موهوم همچو خواب
صائب حجاب ديده بيدار من شود