شماره ٢٤٩: هوش من از نسيم سحرگاه مي رود

هوش من از نسيم سحرگاه مي رود
حکم اشاره بر دل آگاه مي رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه مي رود
زين تيره خاکدان دل روشن چه مي کشد
از گرد لشکري چه بر اين شاه مي رود
گردون سفر به زمزمه عشق مي کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه مي رود
همراهي صبا نکند پوي پيرهن
دنبال عمر رفته عبث آه مي رود
در عشق آفتاب اگر يک جهت شود
داغ کلف ز آينه ماه مي رود
قارون ز بار حرص به روي زمين نماند
دلو گران، سبک به ته چاه مي رود
موقوف نيم جذبه بود سير و دور ما
ديوار ما ز جا به پر کاه مي رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ايم
مجنون ما به شهر به اکراه مي رود