شماره ٢٠٦: زاهد هواي عالم بالا نمي کند

زاهد هواي عالم بالا نمي کند
اين رود خشک روي به دريا نمي کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سينه صحرا نمي کند
در رستخيز رو به قفا حشر مي شود
اينجا کسي که پشت به دنيا نمي کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فيل مست کعبه محابا نمي کند
اينجا اگر به دانه نبندي دهان مور
در زير خاک با تو مدارا نمي کند
بيهوده دست بر دل ما مي نهد طبيب
لنگر علاج شورش دريا نمي کند
درد سخن همان به سخن مي شود علاج
اين درد را مسيح مداوا نمي کند
مريم به رشته اي که بتابد ز مهر خويش
از آسمان شکار مسيحا نمي کند
در سايه حمايت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنيا نمي کند
جز ناخن شکسته و آه جگرخراش
از کار ما گره دگري وا نمي کند
صائب غبار سينه مشکل پسند ماست
داغي که کار ديده بينا نمي کند