شماره ١٧٥: آنجا که شوق دست حمايت بدر کند

آنجا که شوق دست حمايت بدر کند
شبنم در آفتاب قيامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمين که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نيست دل که سر از خاک برکند
پيچيده تر زجوهر تيغ است راه عشق
خونش به گردن است که اين راه سرکند
طوطي اگر به چاشني حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو ياد شکر کند
گشتيم چون صبا به سراپاي لاله زار
داغ نيافتيم که دل را خبر کند
چون عاملي که دل ز در خانه جمع کرد
حاجي ستم به خلق خدا بيشتر کند
در منزل نخست دل خويش مي خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشاي هر دو کون
صائب چگونه سر ز گريبان بدر کند