شماره ١٧٠: تا سالکان به آبله پايي نمي رسند

تا سالکان به آبله پايي نمي رسند
صد سال اگر روند به جايي نمي رسند
تا التجا به ناخن تدبير مي برند
اين عقده ها به عقده گشايي نمي رسند
اين کاهها چنين که مقيد به دانه اند
هرگز به وصل کاهربايي نمي رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
اين آبهاي مرده به جايي نمي رسند
دارند تا نظر به پروبال خويشتن
اين بي سعادتان به همايي نمي رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
اين آبگينه ها به جلايي نمي رسند
واقف نمي شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمايي نمي رسند
جمعي که چون قلم پي گفتار مي روند
چون طفل ني سوار به جايي نمي رسند
چون ني به برگ وبار نيفشانده آستين
عشاق بينوا به نوايي نمي رسند
بي حاصلي نگر که از اين باغ پر شجر
اين کورباطنان به عصايي نمي رسند
داد زمين سوخته ماکجا دهند
اين ابرها به داد گيايي نمي رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جايي نمي رسند