شماره ١٢١: دل را کجا به زلف رسا مي توان رساند

دل را کجا به زلف رسا مي توان رساند
اين پا شکسته را به کجا مي توان رساند
سنگين دلي و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامي توان رساند
در کاروان بيخودي ما شتاب نيست
خود را به يک دو جام به ما مي توان رساند
از خود بريده بر سر آتش نشسته ايم
ما را به يک نگه به خدا مي توان رساند
در شيشه کرده است مرا خشکي خمار
در موسمي که مي ز هوا مي توان رساند
در هيچ بزم خون ندهد نشأه شراب
اين باده در مقام رضا مي توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
اين سرمه را به چشم سها مي توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا مي توان رساند
صائب کمند بخت اگر نيست نارسا
دستي به آن دو زلف رسا مي توان رساند