شماره ٩٩: تا بهله محرم کمر آن نگار شد

تا بهله محرم کمر آن نگار شد
دست ز کار رفته ام اميدوار شد
گويند چشم روشني هم غزالها
هر جا که آن نگار به عزم شکار شد
هر خنده اي که کبک درين کوهسار زد
شد زخم چون به ناخن شاهين دچار شد
شد داغدار چهره ام از اشک آتشين
برگ خزان رسيده من لاله زار شد
دلخوش کني نماند اسيران عشق را
هر جا غمي که بود مرا غمگسار شد
گلرنگ شد ز خون جگر پرده هاي دل
تا همچو بوي گل نفسم بي غبارشد
عالم به خاکروبي ميخانه چشم داشت
اين منزلت نصيب من خاکسارشد
سنگ ملامتم ز سلامت نگاهداشت
دشمن مرا ز دشمن ديگر حصار شد
دريک نفس رسيد چوشبنم به آفتاب
آن را که ختم عمر به بوس وکنارشد
ته جرعه حيات مرا آب خضر گشت
از عمر آنچه صرف تماشاي يار شد
صائب شدم به حاصل عزلت اميدوار
تا عنبر از محيط نصيب کنار شد