شماره ٩٠: رهرو ز فکر پوچ به منزل نمي رسد

رهرو ز فکر پوچ به منزل نمي رسد
يک کشتي حباب به ساحل نمي رسد
زنهار محو شو که درين دشت راهرو
تا در ترد دست به منزل نمي رسد
موج از حقيقت دل درياست بيخبر
در کنه ذات کس به دلايل نمي رسد
در اولين قدم پر جبريل عقل سوخت
هر پا شکسته اي به در دل نمي رسد
عاشق به بال جاذبه پرواز مي کند
بي موج کف به دامن ساحل نمي رسد
دلهاي بيقرار تسلي پذير نيست
اين کاروان ريگ به ساحل نمي رسد
شبنم به آفتاب رسيد از فروتني
از عجز هيچ نقص به کامل نمي رسد
خالي نمي کند دل خود را ز دود آه
تا اين سپند شوخ به محفل نمي رسد
از بس به خون من جگر تيغ تشنه است
رشحي ازان به دامن قاتل نمي رسد
رفتم که غوطه در صف مژگان او زنم
نشتر به داد آبله دل نمي رسد
صائب عبث غبار تو از جاي خاسته است
دست کسي به دامن محمل نمي رسد