شماره ٨٨: شاهي به نشاه مي احمر نمي رسد

شاهي به نشاه مي احمر نمي رسد
تاج و نگين به شيشه وساغر نمي رسد
دست از سبب مدار که بي ابر نوبهار
يک قطره ازمحيط به گوهر نمي رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات يافت
دربحر بيکنارشناور نمي رسد
دارد اگر گشايشي از دامن شب است
دست شکايتي که به محشر نمي رسد
با حرص خواهشي است که چون يافت سلطنت
روي زمين به داد سکندر نمي رسد
تا چشم شور شمع بود در سراي تو
از غيب روشنايي ديگر نمي رسد
عارف زسير چرخ ندارد شکايتي
از پيروان غبار به رهبر نمي رسد
غواص تا زسر نکند پاي جستجو
گر آب مي شود که به گوهر نمي رسد
عالم اگر پر از شکر وعود مي شود
جز دود تلخ هيچ به مجمر نمي رسد
پيش از هدف هميشه کمان ناله مي کند
باور مکن که غم به ستمگر نمي رسد
تعجيل تيغ يار بود در هلاک ما
حکم بياضيي که به دفتر نمي رسد
برگ خزان رسيده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن مي رسد
تنگي زرق لازم دلهاي روشن است
يک قطره آب بيش به گوهرن مي رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فرياد اين سپند به مجمر نمي رسد