شماره ٦٨: کي غم مرا ز دل مي احمر برآورد

کي غم مرا ز دل مي احمر برآورد
صيقل چگونه ز آينه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پيچ وتاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوي آتشين تو هرجا سمندري است
انگشت زينهار ز هر پر برآورد
ز افتادگي غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبين مشو کز آب روان بخش زندگي
آيينه در به روي سکندر برآورد
چون آفتاب دولت دنياي زودسير
هر روز سر ز روزن ديگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زير بال چرا سربرآورد