شماره ٦٤: خوش وقت قطره اي که زدريا سفر نکرد

خوش وقت قطره اي که زدريا سفر نکرد
آواره خويش را به هواي گهر نکرد
موجي ازين محيط سيه کاسه برنخاست
کز جلوه فريب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال اميد ما
در مغز خاک ريشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپديد
دلمرده اي که تربيت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سايه افکند
ابري که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستين خود از گريه ترنکرد
دريا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونياز ستم بود خط او
ملک دلي نماند که زير وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسي در کمر نکرد