شماره ٤٠: کو سرو قامتي که دل من ز جا برد

کو سرو قامتي که دل من ز جا برد
زنگ از دلم به يک نگه آشنا برد
عجز وفتادگي است سرانجام سرکشي
چون شعله شد ضعيف به خس التجا برد
خورشيد اگر به سايه خود مي برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سياه هم ز هنرور شود جدا
گرتيرگي ز خويش آب بقابرد
نوبت به کس نمي دهد اين چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به اين آسيا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خويش
آن ساده دل که فيض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار نااميد
يک ره ز روي طنز نگفتي خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمي شود
کي پيچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتياج اره گذارد به تارکش
غيرت کجا به همچو خودي التجا برد
چين از جبين ما نبرد عيش روزگار
آتش مگر شکستگي از بوريا برد
زين درد جان ستان که مسيحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد