شماره ٤: ز دل خيال ميانش بدر نمي آيد

ز دل خيال ميانش بدر نمي آيد
ز لفظ معني پيچيده بر نمي آيد
نظر ز عارض او برنمي توانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظرنمي آيد
پيام لطف تو با عاشق اختياري نيست
گرفتگي ز نسيم سحر نمي آيد
به باددستي طوفان چه مي کند لنگر
شکيب با دل خودکام برنمي آيد
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمي آيد
ز آبگينه او بر دلم غباري نيست
که عاشقي ز پريشان نظر نمي آيد
سبوي باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمي آيد
دلم دونيم شد از ديدنش که مي گويد
که کار تيغ ز موي کمر نمي آيد
چرا ز بيم کنار از کنار مي گذري
ترا که موي ميان در نظر نمي آيد
ازين چه سود که درياست در گره او را
چو دفع تشنه لبي از گهر نمي آيد
ز شرم خنده او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمي آيد
که بر چراغ دل من زد آستين صائب
که بوي سوختگي از جگر نمي آيد