شماره ٥٢٥: من و حسني که نيل چشم زخم از آسمان دارد

من و حسني که نيل چشم زخم از آسمان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن يوسف کاروان در کاروان دارد
درين محفل زبخت سبز، گل روشندلي چيند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا مي شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشيان دارد
نپردازد به ليلي حيرت مجنون درين وادي
که پرواي سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر مي توان گل چيد ازين درياي پرشورش
وگرنه کشتي ما بال و پر از بادبان دارد
زبيدردي مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشيد تب در استخوان دارد
زحرف راست مي سوزند دايم راستان صائب
که صبح صادق از خورشيد آتش در دهان دارد