شماره ٧٩٧: شادي هر که زيادست ز غم، کامل نيست

شادي هر که زيادست ز غم، کامل نيست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نيست
دل گردون متأثر نشد از گريه ما
گنه تخم چه باشد چو زمين قابل نيست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
ميوه تا در گرو شاخ بود کامل نيست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشاي تو يک چشم زدن غافل نيست
رشته نسبت بي پا و سران همتاب است
گرهي نيست به زلفش که مرا در دل نيست
سيل ويرانه ام، آرام نمي دانم چيست
هيچ سنگي به ره من بتر از منزل نيست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زياد از دهن ساحل نيست
خطر قلزم هستي، گل خودکاميهاست
نيست يک موج که در بحر رضا ساحل نيست
گرد هستي اگر از پيش نظر برخيزد
رهروي نيست درين راه که در منزل نيست
چند صائب جگر خود خوري از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نيست