شماره ٧٩٥: آه من مد رسايي است که پايانش نيست

آه من مد رسايي است که پايانش نيست
بخت من ابر سياهي است که بارانش نيست
ابروي او مه عيدي است که دايم پيداست
کاکل او شب قدري است که پايانش نيست
همت از مهر فراگير که با يک ته نان
ذره اي نيست که شرمنده احسانش نيست
چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است
خبر از پرتو خورشيد درخشانش نيست
روي گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان
آسماني است که خورشيد درخشانش نيست
از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟
چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نيست
گر چه برگ گلش از غنچه نمايان نشده است
شبنمي را نتوان يافت که حيرانش نيست
لب لعل تو چها مي کند از شيريني
واي بر شهدفروشي که مگس رانش نيست
گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل
خونبهاي سر خاري ز مغيلانش نيست
چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟
آن که پرواي سر زلف پريشانش نيست
چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد
بي خط سبز، سفالي است که ريحانش نيست
چشم شبنم ز هواداري گل روشن شد
يوسف ماست که پرواي عزيزانش نيست
رشته عمر ابد روي به کوتاهي کرد
راه خوابيده زلف است که پايانش نيست
دست گستاخي من جرأت ديگر دارد
گل ازان باغ نچينم که نگهبانش نيست
گر چه بيماري ازان چشم سيه مي بارد
شير را طاقت سر پنجه مژگانش نيست
چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟
آن که ميدان فلک در خور جولانش نيست