شماره ٧٩٢: حال گوياست اگر تيغ زبان گويا نيست

حال گوياست اگر تيغ زبان گويا نيست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نيست
پيش فرهاد که زد شيشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مينا نيست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دريا نيست
گرمي لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتي از صحرا نيست
سرکشي در قدم کوه جواهر افشاند
وادي حرص به نزديکي استغنا نيست
از طلب، مطلب اگر خير بود طالب را
طلب روي زمين هم طلب دنيا نيست
ديده روزنه از شمع بود نوراني
چشم پوشيده بود هر که به دل بينا نيست
معني عزلت اگر وحشت از آباداني است
جغد در مرتبه خويش کم از عنقا نيست
نه همين فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کيست که اين سودا نيست؟