شماره ٧٨٧: محو ديدارم و ديدار نمي دانم چيست

محو ديدارم و ديدار نمي دانم چيست
بي دل و دينم و دلدار نمي دانم چيست
شبنمي نيست درين باغ به محرومي من
که قماش گل رخسار نمي دانم چيست
دهني تلخ نکردم ز شکايت هرگز
باعث رنجش دلدار نمي دانم چيست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هيچ مضمون خط يار نمي دانم چيست
از سر خود خبرم نيست ز بي پروايي
مغز آشفته و دستار نمي دانم چيست
درد جانکاه من اين است که با چندين درد
آرزوي دل بيمار نمي دانم چيست
محرمي نيست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمي غير لب يار نمي دانم چيست
خانه هستيم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بيدار نمي دانم چيست
بهره از صنعت خود نيست چو حلاج مرا
بالشي غير سر دار نمي دانم چيست
از شکرخند گلش شير جگر مي بازد
خار اين وادي خونخوار نمي دانم چيست
خودفروشي نبود پيشه من چون دگران
گرمي و سردي بازار نمي دانم چيست
کشش بحر چو سيلاب دليل است مرا
رهبر و قافله سالار نمي دانم چيست
با دل من که چو آيينه به دشمن صاف است
سبب خصمي زنگار نمي دانم چيست
نيست در آينه حيرت من نقش دويي
زشت و زيبا و گل و خار نمي دانم چيست
جاي رحم است به بي حاصلي من صائب
همه تن چشمم و ديدار نمي دانم چيست