شماره ٧٨٢: مي حرام است در آن بزم که هشياري هست

مي حرام است در آن بزم که هشياري هست
خواب تلخ است در آن خانه که بيماري هست
با پريشان نظري بس که بدم، مي شکنم
هر کجا آينه اي بر سر بازاري هست
مي توان با گل خورشيد نظر بازي کرد
همچو شبنم اگرت ديده بيداري هست
خضر بر گرد سر درد طلب مي گردد
کعبه فرش است در آن سينه که آزاري هست
صبح آدينه و طفلان همه يک جا جمعند
بر جنون مي زنم امروز که بازاري هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آينه رخساري هست