شماره ٧٨١: عشق را با دل صد پاره من کاري هست

عشق را با دل صد پاره من کاري هست
در دل غنچه من خرده اسراري هست
همچو طوطي سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پيش نظر آينه رخساري هست
شبنم بي ادب از دور زمين مي بوسد
گلستاني که در او مرغ گرفتاري هست
خواب ما از ره خوابيده گرانخواب ترست
زين چه حاصل که پي قافله بيداري هست؟
بلبلي را که به ديدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه ديواري هست
مي توان فيض بهار از نفس گرمش يافت
هر که را در جگر از تازه گلي خاري هست
باد دستي است که باري ز دلي بردارد
گر درين قافله امروز سبکباري هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشيند
در رياضي که رگ ابر گهرباري هست
شکوه از بي نمکيهاي جهان بي دردي است
بي نمک نيست جهان گر دل افگاري هست
پيش من گرد کسادي و يتيمي است يکي
گوهر من چه شناسد که خريداري هست؟
ظلمت و نور درين نشأه به هم پيوسته است
هر کجا آينه اي هست، سيه کاري هست
نيست سودي که زيانش نبود در دنبال
بار مي بندم ازان شهر که بازاري هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلي را که هواداري هست