شماره ٧٧٨: ما نه آنيم که ما را به زبان بايد جست

ما نه آنيم که ما را به زبان بايد جست
يا ز هر بي سروپا نام و نشان بايد جست
اهل دل را به دل و اهل نظر را به نظر
دوستداران زبان را به زبان بايد جست
مهر هر چند که در ذره نگردد پنهان
همه ذرات جهان را به گمان بايد جست
گر چه از بيد ثمر خواستن از بي بصري است
بوي گل از نفس سرد خزان بايد جست
بي نشان را به نشان گر چه خبر نتوان يافت
خبر کعبه ز هر سنگ نشان بايد جست
نتوان پشت به ديوار تن آساني داد
خبر آب ز هر تشنه روان بايد جست
هر گلي را چمني، هر صدفي را گهري است
از دم پير مغان، بخت جوان بايد جست
عمرها نافه صفت خون جگر بايد خورد
وانگه از دل نفس مشک فشان بايد جست
مهر روشن نکند خانه بي روزن را
دل بيدار ز چشم نگران بايد جست
چه خبر از دل رم کرده ما دارد چرخ؟
ناوک سخت کمان را ز نشان بايد جست
صائب اين آن غزل سيد يزدست که گفت
اهل دل را به سراپرده جان بايد جست