شماره ٧٧٧: نقش روي تو در آيينه جان صورت بست

نقش روي تو در آيينه جان صورت بست
آنچه مي خواستم از غيب همان صورت بست
صحبت آينه و عکس بود پا به رکاب
در دل و ديده خيال تو چسان صورت بست؟
از سر کلک قضا نقطه اول که چکيد
زان سياهي دل و چشم نگران صورت بست
عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت
عشق با ديده خونابه فشان صورت بست
صورت هر چه درين نشأه دل از خلق گرفت
روي ازين نشأه چو گرداند همان صورت بست
صورت حال من از خامه نقاش بپرس
نقش بيچاره چه داند که چسان صورت بست؟
پيش ازين فکر همه صورت بي معني بود
معني از خامه صائب به جهان صورت بست