شماره ٧٧٤: صبح ميخانه نشينان کف درياي مي است

صبح ميخانه نشينان کف درياي مي است
شفق باده کشان چهره حمراي مي است
تا سيه مست نگرديم پشيمان نشويم
ساحل توبه ما در دل درياي مي است
با دلي چون دل شب، مي روم از انجمني
که گل صبح در او پنبه ميناي مي است
نيست جز باد به کف ساحل هشياري را
صدف گوهر مقصد دل درياي مي است
چاک در پيرهن يوسف عقل افکندن
چشمه کاري است که در دست زليخاي مي است
زر به زر داد هر آن کس مي گلرنگ خريد
زردرويي نکشيدن گل سوداي مي است
چه عجب غنچه تصوير شود شادي مرگ؟
در حريمي که نسيمش دم گيراي مي است
برو اي عقل، کله گوشه همت مشکن
کاين قيامي است که بر قامت رعناي مي است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گرديد
اين چه رنگ است که با لاله حمراي مي است