شماره ٧٦١: هر طرف مي نگري آينه سيماي خوشي است

هر طرف مي نگري آينه سيماي خوشي است
سربرآور ز گريبان که تماشاي خوشي است
در گرفته است زمين از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحراي خوشي است
اگر از باده کشاني مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و ميناي خوشي است
دست در دامن شب زن اگرت دردي هست
که نسيم سحري طرفه مسيحاي خوشي است
تو ز کوته نظريها شده اي محو چمن
زير اين زنگ، نهان آينه سيماي خوشي است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده اي
ورنه در خلوت دل انجمن آراي خوشي است
اگر امنيت خاطر ز جهان مي جويي
طالب گوشه دل باش که مأواي خوشي است
بي کسيهاست اگر هست کسي در عالم
هست بيجايي اگر زير فلک جاي خوشي است
خط مشکين تو سرمشق جنون عجبي است
طاق ابروي تو محراب تماشاي خوشي است
دانه خال تو نظاره فريب عجبي است
رشته زلف تو شيرازه سوداي خوشي است
مي کند گوش گران هرزه درايان را لال
چشم بستن ز جهان، ديده بيناي خوشي است
حرص زر، چشم فروشنده يوسف بسته است
ز آستين دست برون آر که سوداي خوشي است
اي که در راه جنون همسفري مي خواهي
مگذر از سلسله زلف که همپاي خوشي است
گر چه صائب به تمنا نتوان يافت وصال
مي کنم خوش دل خود را که تمناي خوشي است