شماره ٧٥٦: سخن عشق کسي کز لب ما نشنيده است

سخن عشق کسي کز لب ما نشنيده است
بوي پيراهن يوسف ز صبا نشنيده است
هر که بوي جگر سوخته ما نشنيد
بوي ريحان گلستان وفا نشنيده است
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!
در شکست از دل ما سنگ صدا نشنيده است
ساکن ملک رضا شو، که درين امن آباد
کسي آواز پر تير قضا نشنيده است
خبر مرگ ز بيمار نهان مي دارند
چشم او حال پريشان مرا نشنيده است
چون پريشان شد ازو مغز جهان حيرانم؟
نکهت پيرهني را که قبا نشنيده است
ماتم زنده جاويد چرا بايد داشت؟
هيچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنيده است
داغ آن نغمه سرايم که درين سبز چمن
بوي پيراهن گل را ز حيا نشنيده است
دور گردان وفا نغمه سرايان دارند
ليلي ماست که آواز درا نشنيده است
از سري جوي سعادت که ز بي پروايي
خبر سايه اقبال هما نشنيده است
چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟
بي نيازي که ز اخلاص دعا نشنيده است
کي ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟
سر گراني که ز من حرف بجا نشنيده است
ندهد فرصت گفتار به محتاج، کريم
گوش اين طايفه آواز گدا نشنيده است
غير آن غمزه که تا کشتن من همراه است
ديگر از تيغ کسي حرف وفا نشنيده است
آن که از ذکر به مذکور نمي پردازد
از خدا هيچ به جز نام خدا نشنيده است
دل خاموش من و حرف شکايت، هيهات
کسي از غنچه تصوير صدا نشنيده است
عشق آسوده ز بي طاقتي عشاق است
قبله ما خبر قبله نما نشنيده است
گلشن از ناله ما يک جگر خونين است
بلبلي نيست که آوازه ما نشنيده است
خون خود را به چه اميد حلال تو کنم؟
که ز دست تو کسي بوي حنا نشنيده است
لاله طور تجلي است دل ما صائب
سخن خام کسي از لب ما نشنيده است