شماره ٧٥١: خط به گرد رخ آن سيم ذقن آمده است

خط به گرد رخ آن سيم ذقن آمده است
مور در دست سليمان به سخن آمده است
در هواي لب ياقوت فروغ تو، سهيل
اشک گرمي است که از چشم يمن آمده است
اين نه صبح است، که خورشيد ز انديشه جان
به سر راه تو با تيغ و کفن آمده است
چون نباشد خط مشکين تو در گرد نهان؟
که نفس سوخته از ناف ختن آمده است
شور محشر ز گريبان چمن گل کرده است
بلبل نغمه غريبي به چمن آمده است
جامه فتح ضعيفان سپر انداختن است
خصم با تيغ، عبث بر سر من آمده است
گوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟
طوطي خامه صائب به سخن آمده است