شماره ٧٥٠: از دل خم مي گلرنگ به جام آمده است

از دل خم مي گلرنگ به جام آمده است
آفتاب عجبي بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب ميگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابيده زمين گير شده است
قدر رعناي که ديگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حيات
تا دگر تيغ که بيرون ز نيام آمده است؟
هاله از غيرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوييم آن ماه تمام آمده است
از سياهي چه خيال است برآيد داغش
هر عقيقي که گرفتار به نام آمده است
اي بسا خام که بسيار به از پخته بود
عيب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
مي کند جوش گل و ناله بلبل فرياد
که ز مي توبه درين فصل حرام آمده است
سيري از حرص مداريد توقع زنهار
که تهي چشم تر از حلقه دام آمده است