شماره ٧٣٩: دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است

دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عيش من تلخ ازين قند مکرر شده است
چه شکايت کنم از گرمي صحراي طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبي، هر چند
خضر سيراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آينه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ايمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بي بر شده است
دهني تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پيش دريا مگشا لب که ازين حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومي درياست تعين صائب
جاي رحم است بر آن قطره که گوهر شده است