شماره ٧٣١: هر که را مي نگرم سوخته جان افتاده است

هر که را مي نگرم سوخته جان افتاده است
اين چه برق است درين لاله ستان افتاده است؟
نيست ممکن که به خورشيد درخشان نرسد
هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است
حال ما رهروان آبله پايي داند
که نفس سوخته در ريگ روان افتاده است
از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟
خس و خاري که ز دريا به کران افتاده است
اي که در کعبه خبر از دل ما مي گيري
روزگاري است که در دير مغان افتاده است
زود باشد سر خود در سر اين کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است
در سر کوي تو اي انجمن آراي بهار
چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است
وسعت دايره مشرب ما مي داند
هر که چون نقطه مرکز به ميان افتاده است
جود کن کز دهن خالي موري بسيار
رخنه در ملک سليمان زمان افتاده است
جسم ما بر سر اين عمر سبکرو صائب
برگ سبزي است که در آب روان افتاده است