شماره ٧٣٠: آتش از خشکي مغزم به دماغ افتاده است

آتش از خشکي مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نيشتر مي شکند در جگرم موي سفيد
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از ديدن خورشيد افتاد
يارب اين پنبه خونين ز چه داغ افتاده است؟
اين سيه مستي از اندازه مي افزون است
چشم ميگون که بر چشم اياغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مينا نتوانست زدود
تيرگي لازمه پاي چراغ افتاده است
صائب از خامه من عنبر تر مي ريزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است