شماره ٧٢٩: خال زير لب آن ماه لقا افتاده است

خال زير لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسيار بجا افتاده است
دل بي جرأت ما گوشه نشين ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
بي سرانجامتر از نقطه بي پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
بي سياهي نتوان چشمه حيوان را يافت
خال در کنج لب يار بجا افتاده است
بي اشارت خم ابروي تو يک ساعت نيست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است
نيک چون باز شکافي سر بي مغزي هست
هر کجا سايه اي از بال هما افتاده است
مي کند رحم به آشفتگي ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است