شماره ٧٢٤: همچو زنجير به هم ناله ما پيوسته است

همچو زنجير به هم ناله ما پيوسته است
شور اين سلسله تا روز جزا پيوسته است
شرط همراهي ما بي خبران ترک خودي است
هر که از خويش گسسته است به ما پيوسته است
نيست چون قافله ريگ روان آرامش
به زميني که رگ و ريشه ما پيوسته است
چون گره هر که سر از جيب نيارد بيرون
مي توان يافت به آن بند قبا پيوسته است
نيست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پيوسته است
زود چون سايه زادبار شود خاک نشين
دولت هر که به اقبال هما پيوسته است
به چه اميد به آن زلف کنم چشم سياه؟
چون گره، دانه به اين دام بلا پيوسته است
دوري ذره ناچيز ز کوته نظري است
ورنه خورشيد به هر ذره جدا پيوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بيرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پيوسته است
منزل سيل گرانسنگ بود سينه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پيوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حيران
که سررشته جانها به کجا پيوسته است
بر سر تيغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
اين رگ ابر به درياي بقا پيوسته است
بي قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندي دولت به هما پيوسته است
نيست ممکن يکي از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پيوسته است