شماره ٧٠٦: نفس سوخته شمع سر بالين من است

نفس سوخته شمع سر بالين من است
مهر خاموشي من جام جهان بين من است
تيغ چون بيد ز جان سختي من مي لرزد
موج بي بال وپر از لنگر تمکين من است
بر دلم گرد يتيمي چو گهر نيست گران
عشرت روي زمين در دل غمگين من است
لنگر از خويش سرانجام دهد کشتي من
پله خواب، گران از دل سنگين من است
حسن از تربيت عشق شود عالمسوز
سرخي روي گل از نغمه رنگين من است
خواهد از نقش به نقاش رسانيد مرا
اتحادي که در آيينه حق بين من است
بحر از پنجه مرجان نپذيرد آرام
ناصح از ساده دلي در پي تسکين من است
شده ام خانه دربسته ز حيرت صائب
مي خورد خون خود آن کس که سخن چين من است