شماره ٧٠٣: مانع مستي غفلت دل هشيار من است

مانع مستي غفلت دل هشيار من است
پادشاه شب من ديده بيدار من است
مي سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمي بازار من است
هر که افتاده ز خود پيش ز وحشت زدگان
در بيابان طلب قافله سالار من است
خصم را مي کنم از راه تنزل مغلوب
سيل خونين جگر از پستي ديوار من است
لب خميازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشي من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گراني است مرا دور نشاط
هر که باري ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نيست مرا در مستي
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبيح ز زنار من است
مي کند دامن صحراي قيامت تنگي
به سرشکي که گره در دل افگار من است
جوي خون مي کند از ناخن الماس روان
گرهي چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موري نپسندم صائب
هر که را مي نگرم در پي آزار من است