شماره ٦٨٤: بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است

بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است
مجلس عيش به يک شيشه صهبا گرم است
که گذشته است ازي باديه ديگر، کامروز
مي جهد نبض ره و سينه صحرا گرم است؟
سرد شد معرکه عالم و چون بيخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است
چون چراغ سحري پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کيفيت صهبا گرم است
رهرو عشق محال است ز پا بنشيند
پشت اين موج سبکسير به دريا گرم است
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشيد
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است
گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است
ريگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است
فيض ما چون نفس صبح بود عالمگير
همچو خورشيد سر عالمي از ما گرم است
گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوي تو بازار تماشا گرم است
دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صيد دل آن زلف چليپا گرم است
گر چه شد هر سر موي تو چو کافور سفيد
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است
از سموم است اگر گرمي صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است