شماره ٦٧٩: در بهاران سر مرغي که به زير بال است

در بهاران سر مرغي که به زير بال است
از دم سرد خزان ايمن و فارغبال است
هر چه اندوخته اي از تو جدا مي گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کني دعوي تجريد، که درويشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکايت داريم
پايکي خرمن ما گر چه ازين غربال است
مي خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
يارب اين قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هايي که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمي است که موقوف به يک تبخال است
به سياهي شده اي ملتفت از آب حيات
اي که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ايمن از ديده شورست جمالي که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بي تمثال است
سرو بالاي ترا پايه بلند افتاده است
ساق سيمين ترا هاله مه خلخال است
نيست ممکن نکند رحم به دردي که مراست
دل بيدرد تو هر چند که فارغبال است
نيست از عيب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظري بر بال است