شماره ٦٦٤: شکوه از گردش گردون ز بصيرت دورست

شکوه از گردش گردون ز بصيرت دورست
گوي چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تيغ تو هم اي کان ملاحت شورست!
خصم بيجا به زبردستي خود مي نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گريبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربيت ما نکند معذورست
شوربختي چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تيغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آينه بي زنگار
زره جوهر ما زير قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ريخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بيشتر گشت سيه کاريم از موي سفيد
حرص را گرمي هنگامه ازين کافورست
زر ميندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلاي وطن زنبورست
حسن را ملک ز بيماري چشم آبادست
عشق را خانه ز ويراني دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معني روشن و خورشيد، گل يک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست