شماره ٦٥٧: لاله رويي که ازو خار مرا در جگرست

لاله رويي که ازو خار مرا در جگرست
برگريزان دل و باغ و بهار نظرست
نيست آوارگي اهل طلب را انجام
تا زمين هست بجا، ريگ روان در سفرست
مي کند تيغ سيه تاب مرا جوهردار
خارخاري که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس مي داند
هر چه در خانه آيينه بود، در نظرست
دل پر خون تهي از زخم زبان مي گردد
راحت آبله در زير سر نيشترست
رهزني کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصيرت نگري، راهبرست
نيست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسيم سحرست
تا به کي سال و مه عمر ز هم پرسيدن؟
حاصل عمر به تحقيق سزاوارترست
ريزشي مي کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل اين مور غباري، شکرست
سخني کز جگر سنگ برون آرد آه
بي تکلف، سخن صائب خونين جگرست