شماره ٦٤٧: مستي حسن، هم از ساغر سرشار خودست

مستي حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعليش از لعل گهربار خودست
مي توان يافتن از حلقه شدنهاي خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاري ما کي جگرش مي سوزد؟
آن که بيش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل مي از لعل شکربار خودست
کي به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزيزي که گرفتار خودست
دل چون آينه از سنگ توقع دارد
بس که آن آينه رو تشنه ديوار خودست
مي کند جلوه مستانه نکويان را مست
بيشتر مستي طاوس ز رفتار خودست
يکقلم فاختگان را خط آزادي داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پريشاني عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشيد کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سير نديده است در آينه و آب
بس که انديشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روي تو نظاره تواند چيدن؟
که به مستي عرق شرم تو هشيار خودست
چند پوشيده کني عشق خود از اهل نظر؟
نيست بيمار کسي چشم تو بيمار خودست
چه دهم دل به نگاري که بود واله خويش؟
چه پرستم صنمي را که پرستار خودست؟
نيست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالي که طلبکار خودست