شماره ٦٣٩: صيقل روح و طباشير جگر مهتاب است

صيقل روح و طباشير جگر مهتاب است
جام شيري که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالين من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشني از هم گيرد
رونق افروز مي پاک گهر مهتاب است
اين چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلي مظهر انوار تجلي نشود
پيش مهر آن که کند سينه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان يار و جهان روشن ازوست
ماه جاي دگر و جاي دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمي گرداند
در سراي من اگر سيل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبين
زنگ آيينه ارباب نظر مهتاب است