شماره ٦٣٢: دانه اشک بود توشه راهي که مراست

دانه اشک بود توشه راهي که مراست
دل آسوده بود قافله گاهي که مراست
کمر از موجه خويش است مرا چون دريا
چون حباب از سر پوچ است کلاهي که مراست
دشمن خويش بود هر که مرا مي سوزد
خوني برق بود مشت گياهي که مراست
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هواي پر کاهي که مراست
در کشيدن چه خيال است کند کوتاهي
تا به گوهر نرسد رشته آهي که مراست
تا به زلفش ندهي دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سياهي که مراست
ديده پاک کلف مي برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهي که مراست
بحر روشنگر آيينه سيلاب بود
پيش رحمت چه بود گرد گناهي که مراست
حلقه در گوش فلک مي کشم از ناله و آه
کيست تا تيغ شود پيش سپاهي که مراست؟
چه کنم صائب اگر سر به گريبان نکشم؟
غير بال وپر خود نيست پناهي که مراست