شماره ٦٣١: قانع از صاف به دردست دماغي که مراست

قانع از صاف به دردست دماغي که مراست
روغن از ريگ کند جذب، چراغي که مراست
بس که از عشق تو هر لحظه به رنگي سوزم
بال طاس بود پاي چراغي که مراست
مي شود باز دل تنگ من از چين جبين
چوب منع است کليد در باغي که مراست
دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغي که مراست؟
نرسد نشأه ديدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده اياغي که مراست
نرسد از دم گرمم به ضعيفان آسيب
مي دهد کوچه به پروانه چراغي که مراست
دلگشاتر بود از دامن صحراي بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغي که مراست