شماره ٦٢٧: پرده شب بود ايام شبابي که مراست

پرده شب بود ايام شبابي که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابي که مراست
دارد از کوي خرابات مرا مستغني
از دل و ديده شرابي و کبابي که مراست
نيست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاري درد تو شتابي که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حيات است سرابي که مراست
چون نبندم کمر خصمي اين هستي پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابي که مراست
برده است از دل من وحشت تنهايي را
با خيال تو سؤالي و جوابي که مراست
نيست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشاي رخت چشم پر آبي که مراست
هر که افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
چه کند سيل به ديوار خرابي که مراست؟
نيست با ديده بيدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابي که مراست
خضر را مي کند از چشمه حيوان دلسرد
از دم تيغ شهادت دم آبي که مراست
مي کند زود حساب من و هستي را پاک
همچو صبح اين نفس پا به رکابي که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزي
کيست تا خشک کند اشک کبابي که مراست؟
عشرت نسيه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابي که مراست
روزي مرغ چمن از گل شبنم زده نيست
زان عذار عرق آلود گلابي که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گرديدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابي که مراست
از شمار نفس خويش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابي که مراست
نيست ممکن که نشويد ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان اين لب آبي که مراست