شماره ٦٢٦: اشک لعلي است روان بر رخ چون زر که مراست

اشک لعلي است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود اين زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازين سر که مراست
هر قدر بيش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازين باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزايش من چون مه نو
کز دل خويش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالين من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به اين بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جايي برسم
ورنه پيداست کجا مي رسد اين پر که مراست
نيست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهي نخرد
کي به چشم آيدش اين جان محقر که مراست؟
نيست در ميکده عشق کسي را صائب
از دل و چشم خود اين شيشه و ساغر که مراست