شماره ٦٢٢: خط نارسته ازان چهره گلگون پيداست

خط نارسته ازان چهره گلگون پيداست
مشک خالص شدن از صافي اين خون پيداست
همچو داغ از جگر لاله و چون درد از مي
خون ما سوختگان زان لب ميگون پيداست
مي توان خواند ز سيماي علم آيه فتح
عالم آشوبي ازان قامت موزون پيداست
خط ننوشته ز سيماي رخ روشن او
همچو موج از قدح باده گلگون پيداست
چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟
شوخي نشأه مي زان لب ميگون پيداست
همچو آبي که نمايان شود از پرده لعل
تن سيمين تو از جامه گلگون پيداست
من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم
داغ من چون جگر لاله ز بيرون پيداست
به خموشي نشود راز محبت مستور
چه زني مهر بر آن نامه که مضمون پيداست؟
پيش روشن گهران آبله پر خوني است
لعل و ياقوت که از تاج فريدون پيداست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادي که ازين دامن هامون پيداست
چه ضرورست به ميزان خرد سنجيدن؟
ثقل دنيا ز فرو رفتن قارون پيداست
خبر از روشني سينه خم مي بخشد
نور حکمت که ز سيماي فلاطون پيداست
شوخي نرگس ليلي ز سراپرده شرم
پيش صاحب نظران از رم مجنون پيداست
نيست صائب خط ازان صفحه رخسار پديد
سرنوشت من ازان چهره گلگون پيداست