شماره ٦١٨: خط سبزي که ز پشت لب جانان برخاست

خط سبزي که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابري است که از چشمه حيوان برخاست
مي کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، اين گرد کز آن سيب زنخدان برخاست
خط پاکي است بر آيينه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکين به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشيد جهانتاب کند
اين غباري که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دميد
موي از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر مي بندد
مگر از جاي خود آن سرو خرامان برخاست؟
پيش درياي پر آتش چه نمايد شرري؟
لاله افکنده سر از خاک شهيدان برخاست
غوطه در چشمه خورشيد زند ديده وري
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
مي شود در صف عشاق علم، جانبازي
که به تعظيم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروي باديه پيما گشتم
از ره کعبه روان خار مغيلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگين
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست