شماره ٦١٦: نه خط از چهره آن آينه سيما برخاست

نه خط از چهره آن آينه سيما برخاست
که درين آينه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حديث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسليم به من مسند بيتابي را
هر سپندي که درين انجمن از جا برخاست
هيچ مستي ز پي رقص نخيزد از جاي
به نشاطي که دلم از سر دنيا برخاست
يوسفي را که به يعقوب بود روي نياز
زين چه حاصل که خريدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازي، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشيد جهانتاب، مخلد باشد!
سايه مريم اگر از سر عيسي برخاست
بزم روشن گهران جاي گرانجانان نيست
ابر تا گشت گران، از سر دريا برخاست
يادگار جگر سوخته مجنون است
لاله اي چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتي مي را ساقي
که عجب ابر تري باز ز دريا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بياباني شد
هر غباري که ازين باديه پيما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادي که ازين دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درين لغزشگاه
صائب از خاک ز دريوزه دلها برخاست