شماره ٦١٥: فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست

فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست
اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست
عيش ما نيست چو بلبل به بهاران موقوف
هر کجا لاله رخي هست گلستان آنجاست
گر کشد دل به خرابات مرا، معذورم
سر فارغ، دل بي غم، لب خندان آنجاست
مي کند خنده سوفار، دل از پيکانش
عيش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاست
هر شبستان که در او روي عرقناکي هست
من دلسوخته را چشمه حيوان آنجاست
اي صبا در حرم زلف چو محرم شده اي
به ادب باش که دلهاي پريشان آنجاست
نيست بي شور جنون عالم گل را نمکي
من و آن شهر که ديوانه فراوان آنجاست
دل چو بي عشق شود هيچ کم از زندان نيست
چاه، مصرست اگر يوسف کنعان آنجاست
در دل مور ز تنگي به حقارت منگر
که نهانخانه اقبال سليمان آنجاست
دل تنگي که در او راه ندارد دنيا
بي سخن، خلوت پنهاني جانان آنجاست
اي که مشغول به سنجيدن مرده شده اي
دست بردار ازين کار، که ميزان آنجاست
از صفاي در و ديوار گلستان صائب
مي توان يافت که آن نو گل خندان آنجاست